ɮɨӄɦɨǟʟ

بــیـــــפֿــــیــــــال


دل...

نشد یک لحظه از یادت جدا دل زهی دل آفرین دل مرحبا دل

زدستش یک دم آسایش ندارم نمی دانم چه باید کرد با دل

هزاران بار منعش کردم از عشق مگر بر گشت از راه خطا دل

به چشمانت مرا دل مبتلا کرد فلاکت دل مصیبت دل بلا دل

از این دل داد من بستان خدایا ز دستش تا به کی گویم خدادل

درون سینه آهی هم ندارم ستمکش دل پریشان دل گدادل

به تاری گردنش را بسته زلفت فقیر و عاجز و بی دست و پا دل

بشد خاک و ز کویت بر نخیزد زهی ثابت قدم دل با وفا دل

ز عقل و دل دگر از من مپرسید چو عشق آمد کجا عقل و کجا دل

تو لاهوتی ز دل نالی دل از تو حیا کن یا تو ساکت باش یا دل

لاهوتی


برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در چهار شنبه 12 اسفند 1393برچسب:شعر غمگین,شعر از لاهوتی, ساعت 23:37 توسط ☣ ☠ εℓ şεℓεɠŗσ ☠ ☣:

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

Design By : Bia2skin.ir